زهرا نازنازیزهرا نازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات زهرا نازنازی

این روزها 8/2/90

✾◕ ‿ ◕✾ سلام به دوستان مهربون و بامعرفتم ✾◕ ‿ ◕✾ این روزها نازنازی خانم خیلی بلا شده  وهر چی بزرگتر میشه وقت بیشتری باید براش بزارم. موضوعه خوابش همچنان نظم نگرفته و شبها اکثرا تا 2 نیمه شب بیداره تازگی‌ها وقتی من از کنارش پا میشم سریع متوجه میشه و شروع به گریه میکنه و هر یه ساعت یه بار هم باید شیر نوش جان فرمایند و دهانی تازه کنند صبحها هم که داداشی میخواد بره مدرسه اگر کوچکترین صدایی بیاد ایشون بیدار میشن و روز از نو روزی از نو برای همین در کمال سکوت صبحانه‌ی داداشی رو براش میبرم در اتاقش و با صدای بسیار ضعیف باهم صحبت میکنیم ...
10 ارديبهشت 1390

اینروزها (89/12/4)

به نام خدا   دیگه چیزی به رسیدن سال نو نمونده فقط چهار هفته . این روزها  تو ف کرخرید سال نو و خانه تکانی هستم و این در حالیه که دختر نازنین فعال و بازیگوشم زیاد فرصت خالی‌ برای من نمیذاره و یا خیلی کنجکاوانه میخواد در همه‌ی کارها سهیم باشه.   خدا رو شکر میکنم که تو و داداشی رو به من هدیه داده. امسال ذوق و شوق من برای فرا رسیدن عید نوروز خیلی زیادتر از سه سال گذشته است. آخه از سه سال پیش که مامانی دیگه کنار ما نیست عید برای من مفهومی نداشت ولی امسال دوست دارم هر چه زودتر برای خریدای شما و داداشی اقدام کنیم. دختر قشنگم یک هفته‌ای ...
12 اسفند 1389

این روزها (89/11/17)

دخترک قشنگم امروز دقیقا هشت ماه و پنج روز از تولدت می گذره …هشت ماه عاشقی ...هشت ماه لذت و خستگی جسمی و بالندگی روحی برای ما …هشت ماهه که بوی خونه ما با حضورت بوی بهشته نازنینم ، دل ما هر روز به داشتنت غرق در لذت و غروره … به علت اینکه شما خیلی کنجکاو شدی ، تصمیم گرفتیم که گاهی اوقات شما رو بزاریم داخل پارک تا وقتایی که من کار دارم خیالم راحت باشه ولی دریغ از اینکه شما از روی ساعت 5 دقیقه داخلش بمونی. روروئک و مبل و هر جا دستت بیاد رو می گیری و می ایستی پنجشنبه من و داداشی برای اولین با...
17 بهمن 1389
1