این روزها (89/11/17)
دخترک قشنگم
امروز دقیقا هشت ماه و پنج روز از تولدت می گذره…هشت ماه عاشقی ...هشت ماه لذت و خستگی جسمی و بالندگی روحی برای ما…هشت ماهه که بوی خونه ما با حضورت بوی بهشته نازنینم، دل ما هر روز به داشتنت غرق در لذت و غروره …
به علت اینکه شما خیلی کنجکاو شدی، تصمیم گرفتیم که گاهی اوقات شما رو بزاریم داخل پارک تا وقتایی که من کار دارم خیالم راحت باشه ولی دریغ از اینکه شما از روی ساعت 5 دقیقه داخلش بمونی.
روروئک و مبل و هر جا دستت بیاد رو می گیری و می ایستی
پنجشنبه من و داداشی برای اولین بار بعد از هشت ماه تونستیم باهم بریم خرید. ساعت 4 بعدازظهر کارای شما (غذا - شیر - تعویض - خواب)رو انجام دادم و پیش بابایی خوابوندمت و با داداشی راهی شدیم . خیلی به من خوش گذشت با اینکه همش به این فکر بودم که نکنه بیدار شی، نکنه شیر بخوای و ... ولی سعی میکردم به این موارد فکر نکنم. کلی مغازه ها رو نگاه کردیم و یه مقدار خرید کردیم و یه چیزی هم خوردیم رفتیم شهر کتاب و یک کتاب پارچهای برای شما خریدم و یک اسباب بازی که باید حلقهها رو توی یک میله از بزرگ به کوچک قرار بدی.(در تصویر بالا روی مبل)
هفتهی گذشته حسین و عاطفه جون اومدن خونهمون و برای شما یه اسباب بازی آوردن که چهاروجه داره و هر طرفش شکل یک حیوان هست که اگر گوش هر کدوم رو فشار بدیم صدای همون حیوان رو درمیاره. (عکس زیر4وجه یک عروسک هست)
جمعه شب هم یک جشن چهارنفره به مناسبت هشتمین ماهگرد شما داشتیم بدلیل اینکه من حالم زیاد خوب نبود مختصر برگزار شد.