این روزها 8/2/90
✾◕ ‿ ◕✾سلام به دوستان مهربون و بامعرفتم✾◕ ‿ ◕✾
این روزها نازنازی خانم خیلی بلا شده وهر چی بزرگتر میشه وقت بیشتری باید براش بزارم. موضوعه خوابش همچنان نظم نگرفته و شبها اکثرا تا 2 نیمه شب بیداره تازگیها وقتی من از کنارش پا میشم سریع متوجه میشه و شروع به گریه میکنه و هر یه ساعت یه بار هم باید شیر نوش جان فرمایند و دهانی تازه کنند
صبحها هم که داداشی میخواد بره مدرسه اگر کوچکترین صدایی بیاد ایشون بیدار میشن و روز از نو روزی از نو برای همین در کمال سکوت صبحانهی داداشی رو براش میبرم در اتاقش و با صدای بسیار ضعیف باهم صحبت میکنیم
خوراکی های مورد علاقه نازنازی:
میوه از هر نوع بسیار با شوق و ذوق - سوپ اگر گرسنه باشه - سرلاک گاهی - کیک و بیسکویت - تخم مرغ با ترفندهای خاص خودش- آب هویچ و آب سیب گاهی - دیروز هم داداشی بستنی خریده بود و کلی استقبال ...
اولین باری که شما بستنی خوردی و خیلی هم دوست داشتی
چند روزی میشه که کشف جدید کردی و گهگاهی ....
نگاهی جدی به دوربین
این روزها زهرا نازنازی برای راه رفتن تلاش میکنه و گاهی با اصرار بابایی چند قدمی رو بدون اینکه دستش رو بگیره به جایی برمیداره ولی خیلی محتاطانه عمل میکنه و تنبل تشریف دارن. درست یادمه که داداشی در 10-11 ماهگی با مهارت راه می رفت.
پی نوشت1: دیروز از محل کارم تماس گرفتند که اگر میتونم برگردم و مسئولیت یه قسمتی که قبلا خیلی دوستش داشتم رو برعهده بگیرم. اولش خیلی خوشحال شدم به خاطر اینکه هنوز به یاد من بودند و کارم رو قبول داشتند بعدش یه کم فکر کردم دیدم با وجود زهرا نازنازی نمیتونم جواب مثبت بدم در نتیجه یه کم دلم گرفت و ناراحت شدم و به این فکر افتادم که اگر مادرم در کنارم بود میتونستم ... یاد روزایی که بدون دغدغه میرفتم دانشگاه ، روزایی که ساعتها بیرون بودم و اصلا نگران پسرم نبودم و مادر مهربونم چقدرحمایت و تشویقم میکرد برای درس خوندن ، برای سرکار رفتن و برای بهتر زندگی کردن ...
کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود
با اینکه یه مهدکودک خوب در خیابون ما هست و فقط چندتا خونه با ما فاصله داره ولی اصلا دلم نمیاد دختر نازنینم رو بزارم مهد.
پی نوشت2: دارم برای رسیدن به جمعهی دیگه (16 اردیبهشت) لحظهشماری میکنم. بعدا میگم ...