اینروزها (89/12/4)
به نام خدا
دیگه چیزی به رسیدن سال نو نمونده فقط چهار هفته. این روزها تو فکرخرید سال نو و خانه تکانی هستم و این در حالیه که دختر نازنین فعال و بازیگوشم زیاد فرصت خالی برای من نمیذاره و یا خیلی کنجکاوانه میخواد در همهی کارها سهیم باشه.
خدا رو شکر میکنم که تو و داداشیرو به من هدیه داده. امسال ذوق و شوق من برای فرا رسیدن عید نوروز خیلی زیادتر از سه سال گذشته است. آخه از سه سال پیش که مامانی دیگه کنار ما نیست عید برای من مفهومی نداشت ولی امسال دوست دارم هر چه زودتر برای خریدای شما و داداشی اقدام کنیم.
دختر قشنگم یک هفتهای میشه که دس دسی کردن رو یاد گرفتی و تا بهت میگم زهراجون دسدسی کن با شدت و ذوق زیاد دست میزنی و دل منو آب میکنی. به قول بابایی دست زدنت صدا هم داره (قربون اون صداش بشه مامان)
چندتا عکس هم در ادامه مطلب ببینید
توی خونه راه میری و ماما و بابا میگی و با هر بار ماما گفتن منو عاشقتر میکنی. وقتی توی آشپزخونه دارم کار میکنم با روروکت به شدت توی دست و پای من هستی و اگه خسته بشی و بخوای بیای بغلم میای پای منو میگیری و جیغ میزنی.
تازگی ها یاد گرفتی به سمت در ورودی خونه بری و فهمیدی که از اینجا میشه رفت دَ دَ. بابایی که میاد خونه هرجا که باشی با شنیدن صداش با سرعت به سمتش میری و یه سری صداهایی از خودت درمیاری که سریع بغلت کنه.
فعلا خبری از دندونهای بالات نیست و لثههات خیلی اذیتت میکنن، هنوز هم هرچی دم دستت باشه رو به دهانت میبری و با شدت تمام به لثههات میکشی.
از شبهات نگم که گاهی واقعا منو کلافه میکنی. یعنی هنوز بعد از گذشت 8 ماه و نیم هر دوساعت بیدار میشی و شیر میخوای منم ترجیح میدم نخوابم ...
ورود به وبلاگ داداشی نظرات دوستان گلم