خدایا کمکم کن
به نام خدا
دختر عزیزم
نمیدونم چرا سه روزه اینطوری شدی. من که دیگه کم آوردم. همش گریه میکنی و میخوای بغلت کنیم. فقط دو روز از آغاز خونه تکونی ما گذشته بود که شما یکدفعه یه کم تب کردی و بی قراریهات شروع شد.
توی این موقعیتها که قرار میگیرم احساس میکنم نفسم دیگه یاری نمیکنه. بعد از رفتن مامانی من از نظر جسمی و روحی خیلی داغون شدم و با کوچکترین استرس نفس کم میارم و احساس میکنم راههای تنفسیم منقبض میشه.
دیروز از صبح تا شب جمعا شاید نیم ساعت خوابیدی و خوشحال بودم که شب زود میخوابی ولی اصلا اینطور نبود شما مدام گریه میکردی و دوست داشتی راه ببریمت بعد از شام نفهمیدم چطوری دو ساعتی خوابم رفت و ساعت 1 نیمه شب با صدای گریه شما از خواب پریدم با این که بدنم اصلا حس نداشت ولی دلم برای بابایی سوخت که دوساعت فقط داشت راهت میبرد . خیلی نگرانت شدم آخه هر کاری که میکردم آروم نمیشدی ... بالاخره ساعت 5 صبح دو ساعت خوابیدی و 7 دوباره بیدار شدی حدس میزنم بخاطر دندونهای نیش پایینت باشه. تا ساعت 9 صبح فقط بغلت کردم و راهت بردم. نمیدونم چرا توی کالسکه هم نمیمونی!!
امیدوارم بحران دیگه تموم بشه. حس میکنم بدنم دیگه باهام یاری نمیکنه. دلم خیلی گرفته کاش مادرم در کنارم بود تا فقط با نگاه کردن توی صورت مهربون و قشنگش انرژی میگرفتم.
دیشب کلی افکار منفی اومده بود سراغم یکیش این بود که کجان اون نزدیکانی که میگفتن دیر شده باید یه بچه دیگه بیاری ... توی این 9 ماه دریغ از یه کمک کوچولو، دریغ از یه دلگرمی مادرانه ، دریغ از محبتی که از صمیم قلب باشه . حالم از دیدن آدمهای دو چهره بد میشه آدمهایی که دلشون و رفتارشون یکی نیست. کسایی که فقط از دور حرف میزنن ...
از هیچکس توقع کمک ندارم چون میدونم همه گرفتارن. دیروز خاله جونی زنگ زده بود و گفت هفته ی دیگه چند روزی میاد کمکمون ولی من قبول نکردم چون میدونم کارها انجام میشه. من فقط از نظر عاطفی نیاز به همراهی دارم که یه نفر هست که دوست داشتم یه کم سعی کنه تا بتونه یه جزیی جای مادرم رو برام پر کنه اما ... (البته شاید حق داره عروس هیچوقت مثل دختر آدم نمیشه)
خدا رو شکر میکنم همسر مهربون و فداکاری بهم داده که در همهی زمینهها باهام همراهی میکنه. امیدوارم همیشه سلامت و پایدار باشی عزیزم.