زهرا نازنازیزهرا نازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات زهرا نازنازی

این روزها (90/4/15) + یک نیمروز گرم تابستانی بدور از تهران

1390/4/22 13:31
489 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک قشنگ و شیرینم

 این روزها تمام دلخوشی من شدی و لحظه‌ای نمیتونم ازت دور بشم. شدیدا به همدیگه وابسته شدیم. هر روز کارهای جدیدی یاد میگیری .  تمام دوستان و فامیل عاشقت شدند و از صمیم قلب دوستت دارند.

 تمام مدتی که در آشپزخونه هستم توی دست و پای منی و یا با فشردن دگمه های ماشین لباسشویی و ظرفشویی بازی میکنی. یه پادری کوچولو توی آشپزخونه هست که خیلی دوست داری روی اون بشینی. در یخچال که باز میشه هر جای خونه باشی به سرعت بسمتش می دوی. 

 در نه گفتن مهارت خوبی پیدا کردی و هر چی ازت سوال میکنیم در جواب میگی نه! (البته گاهی معنی بله میده). کفش هات رو میاری و میخوای پات کنیم تا به قول خودت بریم دَ دَ .عاشقه فشردن کلیدهای آسانسوری و کلی ذوق میکنی.

بازی کردن با اسباب بازی برات معنا پیدا کرده و میتونه دقایقی به تنهایی سرگرمت کنه. همین طور دوست داری موقعه غذا خوردن یا آب خوردن خودت این کارها رو انجام بدی و مستقل باشی.

 

هفته گذشته تصمیم گرفتیم به یاد گذشته ها از خونه بزنیم بریم و بابایی بتونه ناهاری که برای روز تولدش قول داده بود و جور نشده بود رو در رستوران کاکتوس فشم مهمونمون کنه. خدا رو شکر خیلی بهمون خوش گذشت.

 

 

برای دیدن عکس های فشم با همون رمز تولد یکسالگی اینجا کلیک کنید

(با مرورگر اینترنت اکسپلورریا کروم باز کنید)

 برای دیدن تصاویر نیایش جون دختر دایی زهرا نازنازی اینجا کلیک کنید

**************************************************

 

پی نوشت1: طی کامنت خصوصی که از طرف پرشین بلاگ برامون گذاشته شده وبلاگ اصلی خاطرات زهرا نازنازی به لطف شما دوستان خوب و صمیمیقلب جزو برترین وبلاگها قرار گرفته و احتمالا پنجشنبه در مراسم جشن پرشین‌بلاگ شرکت میکنیم.

 پی نوشت2: ممنون از دوستان خوبم که جویای حال من بودند و پیگیر بروز شدن وبلاگ. هفته‌ی گذشته حال و احوالم زیاد مساعد نبود و دلم به شدت گرفته بود. (همون دلتنگی برای مادرم که گهگاهی به سراغم میاد و به شدت اذیتم میکنه) روز جمعه صبح با همسری دوتایی رفتیم بهشت زهرا و یه دل سیر ... ولی دراین چهار سال هیچ وقت بهشت زهرا رفتن آرومم نکرده شایدم دلتنگ‌تر هم شدم. خلاصه که بی بهره بودن از این نعمت شیرین خیلی سخته. برام دعا کنید صبر و طاقتم زیاد بشه.

 پی نوشت 3: طی تماسهای مکرر از محل کارم برای بازگشت به کار، تصمیم گرفتم فعلا در هفته یک روز بطور نیمه وقت مشغول بشم و اولین روز کاریم در این هفته رو با همراهی همسرمهربون و پسر عزیزم پشت سر گذاشتم. خیلی خوب بود و کلی برام تجدید خاطره شد. روحیه‌ام هم خیلی بهتر شد. هر چند  دوری از دخترم خیلی برام سخته و لحظه‌ای که رسیدم خونه هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم پرید توی بغلم و ...

 پی نوشت 4:  از این به بعد دوست دارم فقط مامان و باباها و دوستان مهربونی که لینک هستند بعضی از عکسها رو ببینند. اگر رمز ندارید یادآوری کنید. دوست جونایی که حوصله‌ی نظر گذاشتن ندارند اگر رویمی‌پسندم کلیک کنند من از حضورشون مطلع و خوشحال میشم.

به من زنگ بزننظرات دوستان گلمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)