اینجا سمنان است صدای ما را از خونهی خاله زهرا نازنازی میشنوید
چهارشنبه ساعت 11 صبح تماسهای تلفنی فاطمه جون برای دعوت ما به خونهشون شروع شد و تا ساعت 6 بعدازظهر هر یک ساعت یکبار زنگ میزد بابایی این چند روز کارهاش طوری بود که نمیتونست بیاد سفر من هم اصلا حال و حوصله نداشتم و مسافرت بدون همسری رو دوست ندارم ولی بلاخره اصرارهای دختر خاله زهرا نازنازی موثر واقع شد و من و داداشی و زهرا نازنازی پنجشنبه ساعت 2 بعد ازظهر به همراه حسین و عاطفه جون راهی سمنان شدیم و قرار شد بابایی یکشنبه یا دوشنبه بیاد پیشمون و با هم برگردیم.
این چند روز خیلی بهمون خوش گذشته و زهرا نازنازی هم حسابی با دختر خالهی مهربون و عزیزش جور شده در ضمن فرصتی پیش اومده تا من بتونم کمی استراحت کنم و در کنار خواهر عزیزم که اکثرا از هم دور هستیم لحظات خیلی خوبی رو داشته باشم
همســـرانـــــه: فاصله گرچه دستهای ما را از هم دور کرده است، ولی خوشحالم که جـرات ندارد به دلهایمان نزدیک شود دوستت دارم همسر عزیزمو بیصبرانه منتظر اومدنت هستم
برای دیدن بخش اول عکسها اینجا کلیک کنید
یکشنبه بعدازظهر به اتفاق دخترخالهها و عمو محمد رفتیم نمایشگاه صنایع دستی جالب بود. غرفهای داشت که لباسهای محلی شهرهای شمال کشور رو داشتند. زهرا نازنازی رو با زحمت فراوان راضی کردیم تا یکی از لباس ها رو بپوشه و ازش عکس بگیریم.
همسری یکشنبه ساعت 12 شب به جمع ما ملحق شد و عکسالعمل زهرا نازنازی در بدو ورود پدرش برای من خیلی خالب بود آخه اولین باری بود که بابایی رو چهار روز ندیده بود. اولش خیلی جدی به پدرش نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه اطلاعات بازیابی شد و ایشون پریدن بغل ... (عکس همین لحظه رو در تصاویر این بخش گذاشتم)
دوشنبه هم از ظهر تا شب رفتیم شهمیرزاد و کلی از آب و هوای خوب اونجا لذت بردیم. ممنون از عموعباس عزیز و مهربون بخاطر پذیرایی خیلی خوبشون.
برای دیدن بخش دوم عکسها اینجا کلیک کنید(دوستانی که رمز ندارند یادآوری کنند)